دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۸۸، ۰۸:۴۸ ق.ظ
حسرت شهادت
عملیات والفجر تمام شده بود. خیلی از نیروهای قدیمی گردان چون حاج زمان شالباف، مجید غزیعلی، خسرو تقوی، رستم منیعاوی و تعدادی دیگر شهید شده بودند. به شهید حمید محرابی که دوستی نزدیکی با همه آنها داشت، حال عجیبی دست داده بود. اکثر بچه های گردان اعتقاد داشتند حالت او از این بابت است که چرا شهید نشده است.خود او این جمله را هرگز بر زبان نمی آورد، چون فرد بااعتقادی بود و حاضر نبود به این اندازه به حکمت خداوندی معترض شد. با فاصله کمی از پایان عملیات از طرف لشکر ماموریت پدافندی به گردان داده شد و نیروها به خط برگشتند برای خیلی ها مسجل شده بود که این ماموریت آخر حمید محرابی است. در شب هفتم ورود به خط او زخمی شود و هنگامی که می خواهند او را به عقب منتقل کنند، نپذیرفت و گفت: من به عقب نمی روم کسی بالای سر بچه ها نیست، من تا صبح صبر می کنم. بچه های بسیجی با شنیدن خبر زخمی شدن حمید محرابی به سراغ او آمدند. ایشان به هرکدام از آنها چیزی هدیه داد انگشتر، ساعت مچی که یادگار یکی از شهدا بود و عکس هایی که از دوستان شهیدش داشت و همان نگاه عمیق ژرفناک همیشگی را که این بار با لبخندی که حتی درد زخم هم نمی توانست آن را آلوده به تلخی نماید.او پس از دیدن همه بچه ها و گروهان از بی سیم چی های خود خواست بی سیم ها را در کنار او در سنگر بگذارند و خودشان به سنگرهای دیگری بروند. لبه چفیه خود را تاکرد و لای دندانهایش گذاشت و شب را به صبح می رساند. صبح هنگامی که به عادت معمول لنگان لنگان از سنگر خارج شد تا به نیروهایش سرکشی کند. خمپاره ای در کنار او به زمین خورد و به آنجا که دوستان شهیدش در انتظار او نشسته بودند، پیوست.
۸۸/۱۲/۲۴