موسسه علمی ، فرهنگی ، آموزشی یــاس بــی نشــان

این وب سایت جهت خدمت رسانی به "نوجوانان عزیز " ، "والدین محترم" ، "معلمین بزرگوار " و "مبلغین گرانقدر دانش‌آموزی" طراحی گردیده است

موسسه علمی ، فرهنگی ، آموزشی یــاس بــی نشــان

این وب سایت جهت خدمت رسانی به "نوجوانان عزیز " ، "والدین محترم" ، "معلمین بزرگوار " و "مبلغین گرانقدر دانش‌آموزی" طراحی گردیده است

موسسه علمی ، فرهنگی  ، آموزشی    یــاس بــی نشــان
مسجد حضرت احمد بن موسی شاهچراغ (ع)
.......موسسـه یـــــــاس بی نشـــــان.......
************************************
این وب سایت حاوی مطالب آموزشی و کاربردی ویژه نوجوانان ، والدین ، معلمین و مبلغین دانش آموزی است.

همچنین نوجوانان عزیز اهل شیراز و قم
می توانند جهت شرکت در برنامه های تفریحی، فرهنگی و ورزشی ، به شعبه موسسه در شهر خود ، مراجعه نمایند .

آدرس شعب و شماره تماس ، در قسمت
" آشنایی و ارتباط با موسسه " موجود است.

امید به آنکه این قلیل اقدامات مورد توجه حضرت بقیة الله الاعظم (ارواحنا له الفداء) قرار بگیرد

************************************
************************************
امام علی (ع) :

رَوِّضُوا أَنْفُسَکُمْ عَلَى الْأَخْلَاقِ الْحَسَنَةِ فَإِنَّ الْعَبْدَ الْمُؤْمِنَ یَبْلُغُ بِحُسْنِ خُلُقِهِ دَرَجَةَ الصَّائِمِ الْقَائِم‏

خودتان را بر خوش اخلاقى تمرین و ریاضت دهید، زیرا که بنده مسلمان با خوش اخلاقى خود به درجه روزه گیر شب زنده دار مى رسد.

تحف العقول ص 111

************************************
امام باقر (ع) :

إِنَّ اللّه عَزَّ وَ جَلَّ یُحِبُّ المُداعِبَ فِى الجَماعَةِ بِلا رَفَثٍ

خداوند عزوجل دوست دارد کسى را که در میان جمع شوخى کند به شرط آن که ناسزا نگوید .

کافى(ط-الاسلامیه) ج2، ص663

************************************
امام علی (ع) :

مَنْ غَضَّ طَرْفَهُ اَراحَ قَلْبَهُ

هر کس چشم خود را [از نامحرم] فرو بندد، قلبش راحت مى ‏شود.

تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 260

************************************
دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۸۹، ۰۴:۱۴ ق.ظ

یک قدم تا مرگ

یک قدم تا مرگ راوی : مصطفی مینائی ساعت 30/12 دقیقه روز پنج شنبه داخل آسایشگاه مشغول خوردن غذا بودیم . لقمه اول نه لقمه ی دوم تو دهانم بود که فرمانده وارد شد و گفت:-کلیه نیروها سریعا آماده و در بیرون آسایشگاه به خط بایستند.به محض شنیدن این حرف بچه ها ناهار را خورده و نخورده بلند شدند. یکی بند پوتینهایش را می بست،یکی اسلحه اش را بر می داشت. عده ای هم در حال رفتن به بیرون آسایشگاه بودند. تویوتا ی لاندکروز جلوی درب آسایشگاه توقف کرد. هشت نفر سوار شدند. رفتند تا گشتی به شهر بوکان بزنند. حدوداً یک ساعی گشت زدند. تقریبا همه جا امن و امان بود. من عقب ماشین ایستاده بودم. یک اسلحه ژ 3 هم در دستم بود. همان طور که حرکت می کردم ، اسحله ام را روی سقف ماشین گذاشتم و همه جا را با دقت زیر نظر گرفتم. چشمم به یک پاسدار افتاد که حدود صد متر جلوتر از ما بود. لباس نظامی پوشیده بود. یک چفیه هم دور سرش پیچیده و یک اسلحه کلاش هم در دستش بود. با خود گفتم حتما از برادران بسیجی است به طرفش رفتم چند قدم مانده بود که به او برسم، یک مرتبه اسلحه اش را به طرف ماشین گرفت و به رگبار بست. اولین تیر به راننده خورد و درجا شهید شد. چند نفری هم مجروح شدند. من به اتفاق چند نفر از بچه هایی که سالم بودند از ماشین بیرون پریدم . هیچ راهی نداشتم تنها پناهگاهم ماشین بود که آن هم وسط خیابان مانده بود و حرکت نمی کرد. پشت سرم را نگاه کردم. در یک خانه باز بود. فرصت را غنیمت شمردم و به اتفاق دو نفر دیگر وارد خانه شدمو اهل خانه وحشت زده یک گوشه ای جمع شدند همدیگر را در بغل گرفتند و گریه کردند.من آنها را دلداری دادم و گفتم : نترسید هیچ اتفاقی برایتان نمی افتد.کمی آرام گرفتند. به اتفاق دو نفر روی پشت بام رفتیم و از بالا نگاهی به اطراف انداختیم حدود 70 الی 80 نفر از گروه دموکرات و کوموله دورتا دور خانه را محاصره کرده بودند. چند لحظه ای طول نکشیدکه مثل رگبار به طرفمان گلوله آمد. اوضاع وخیم شد. از پشت بام پایین آمدیم و به طرف در منزل رفتیم. نگاهی به اطراف انداختم. دوستم غلامرضا رهنی را دیدم. پشت تایر ماشین افتاده بود. آهسته او را صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. چند تیر به اطراف شلیک کردم و با احتیاط به طرفش رفتم. از دهانش خون می آمد. خواستم به او نزدیک شوم ، حس کردم که خودم هم نمی توانم راه بروم به پاهایم نگاه کردم خون از پایم می رفت و قدرت راه رفتن نداشتم اسلحه از دستم به زمین افتاد. تیر به دستم خورده بود. انگشت هایم به پوست آویزان بود. مثل فواره خون از دستم می ریخت و خواستم به عقب برگردم پایم سنگینی می کرد نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. انگار به زمین دوخته شده بودم. پوتین هایم را نگاه کردم. هر دو لبالب پر از خون شده بود.خون را که دیدم حالم بدتر شد و روی زمین افتادم و گلوله این طرف و آن طرفم به زمین می خورد و موزاییک های پیاده رو را تکه تکه می کرد. تکه های خورد شده به هوا پرتاب می شد. حس کردم با مرگ فقط یک قدم فاصله دارم و همین الان است که تیر باران می شوم. نگاهی به پشت سرم انداختم. درب یک مغازه باز بود.سینه خیز به طرف مغازه رفتم و داخل آن شدم و به دیوار تکیه دادم و نگاهی به خودم انداختم، دو گلوله ژ3 به رانم خورده بود و یک گلوله هم به پشت پای چپم 3 تا از انگشت هایم هم قطع شده بود. عرق از سر و صورتم می ریخت دهانم خشک شده بود. دنبال آب می گشتم . چیزی پیدا نکردم. صدای یا حسین یا حسینم بلند شد ولی آهسته و آرام ، همین طور که یا حسین می گفتم و ناله می کردم نگاهم به پارچ آبی که زیر میز بود افتاد خودم را کشان کشان به پارچ آب رساندم و با هر سختی بود، پارچ را برداشتم و مقداری از آن را نوشیدم خنک و گوارا بود. جان گرفتم. خواستم پارچ را روی میز بگذارم که یک هو پارچ از دستم افتاد و آب آن روی زمین ریخت. خیره خیره به آبی که روی زمین ریخته بود نگاه کردم. کمرم درد گرفته و خسته شده بودم. خون همچنان از بدنم می رفتم خواستم کمی دراز بکشم دستم را به طرف پارچ که روی زمین افتاده بود دراز کردم تا آن را بردارم و زیر سرم بگذارم . به محض این که سرم را از کنار دیوار به طرف زمین بردم یک گلوله جای سرم دیوار را سوراخ کرد. دیوار گلی بود به اندازه نیم متر کنده و گرد و خاک بلند شد. دهنم پر از خون شده بود از گرد وخاک سرم را روی زمین گذاشتم صدای شلیک گلوله بیداد می کرد. چند نفر از بچه ها توخیابان شهید شده بودند چند نفری هم داخل منزل زخمی شده بودند. من صدای ناله ی آنها را می شنیدم یا حسین یا حسین می گفتند صدای شان انگار از ته چاه می آمد. کم کم هوا تاریک شد بسیار سرد بود طوری که همه جا یخ زده بود. سرمای زیاد خون دستم را بند آورده بود. و تمام خون هایی که از من رفته بود یخ زده بود. بقیه بچه ها هم همین طور. خودم هم داشتم از سرما می لرزیدم دستم مثل یک توپ فوتبال ورم کرده بود. از شدت درد و سرمای زیاد به خودم پیچیدم با آخرین توانی که داشتم خدا ،خدا می کردم. دلم می خواست معجزه ای می شد و یک نفر به دادم می رسید. هیچ گونه حرکتی نداشتم یعنی نمی توانستم حرکت کنم . کم کم از زنده بودنم ناامید شده بودم. لحظه به لحظه مرگ را جلوی چشمم می دیدم، از خدا طلب مغفرت می کردم و در غم برادران شهید و زخمی ام که بیرون مغازه بودند، اشک می ریختم از طرفی شاهد مرگ تدریجی خودم بودم. از بیرون خبر نداشتم فقط از صدای رگبار های پی در پی می فهمیدم که درگیری بسیار شدید است. کوموله ها قصد پس گرفتن شهر را داشتند بچه های سپاه هم مقاومت می کردند .در حال گریه و راز و نیاز با خدا بودم که از بیرون صدایی به گوشم خورد با هر جان کندنی بود نیم خیز شدم و از سوراخ دیوار نگاه کردم. هوا مهتابی بود همه چیز به راحتی دیده می شد پنج نفر از کوموله ها در مغازه آمدند. با نزدیک شدن آنها به مغازه نفسم بند آمد ضربان قلبم به شدت می زد. طوری که فکر می کردم آنها صدای قلبم را می شنوند داخل مغازه شدند. همه جا را گشتند تا یک قدمی من رسیدند. من همانطور که زیر میز بی حرکت بودم بی حرکت تر هم شدم. انگار زبانم بند آمده بود و وروح از بدنم جدا شده بود. دیگر نه دعا می کردم و نه نفس می کشیدم آن قدر نفسم را حبس کرده بودم که می خواستم خفه بشوم. خواست خدا بود من را در آن تاریکی ندیدند وگرنه پوستم را غلفتی می کندند .تا که از مغازه بیرون رفتند نفس راحتی کشیدم و گفتم: -خدایا شکر که از یک قدمی مرگ نجاتم دادی.کوموله ها در بیرون مغازه مشغول جمع آوری اسلحه های بچه ها شدندو با اسلحه به سر و صورت شهدا می زدند. اگر کسی زخمی بود با تیر خلاص ، خلاصش می کردند. با خودم گفتم: بهتر است این نارنجک (که نزدیکم است ) را به طرفشان پرتاب کنم. خودم را کشان کشان به نارنجک رساندم اما قدرت این که نارنجک را بلند کنم نداشتم. کوموله ها رفتند. دلم آرام گرفت و با صدای اذان صبح که به گوشم می خورد خوشحال شدم. ساعت 6/30 دقیقه بود که از خود بی خود شدم ، نمی دانم به خواب رفتم یا بی هوش شدم وقتی به هوش آمدم. صدای برادران بسیجی را شنیدم. مقابل مغازه ایستاده بودند. فریاد کشیدم: کمک کنید. کمکم کنید.یک نفرشان صدایم را شنید و گفت :برادران بیایید یک نفر این جا زنده است.دو سه نفر وارد مغازه شدند و من را روی پتو گذاشتند و همراه شهدا من را به بیمارستان انتقال دادند.منبع : راسخون
۸۹/۰۱/۱۶
تلفن:37301020-071 / کانال تلگرام: yasebineshan1@

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی