شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۸۸، ۰۲:۱۲ ب.ظ
وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند
وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم. حال مرخصی رفتن را نداشتم. راستش رویم
نمیشد بروم. سید جواد یک لحظه از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.
«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ
و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خندهای کرد و گفت: «دیگه؟»، گفتم:
«همین، اگر باز هم نیاز شد دریغ ندارم.»
- «ببخشید برادر ،جای کسی است؟» قیافهاش برایم
آشنا بود. گفتم: «نه خیر، بفرمایید.»
گفت:
«ببخشید، قیافه شما برایم آشناست.» گفتم: «کدام
گردان بودید؟»
گفت: «حبیب.»
جگرم آتش گرفت. با حاج صادق صحبت میکردم که
کدام گردان باشیم، وقتی گفت «حبیب» خوشحال شدم، بیشتر از اینکه با هم بودیم.
رفتم تا زود خبرش را به سید بدهم. آن روز نوبت شهرداری جفتمان بود، ولی من
فراموش کرده بودم. رفت لب رودخانه. سید جواد داشت ظرفها را میشست.
گفتم: «شرمندهام، چرا منتظر من نشدی؟» گفت: «چی شد؟» گفتم: «با هم
افتادیم گردان حبیب.» گفت: «خدا را شکر.»
سریع دبههای آب را پر کردم و با هم رفتیم طرف چادرها.
صدای راننده که مدام فریاد میزد: «تهران کسی جا نماند» رشته افکارم را پاره
کرد.
۰ نظر
۱۵ اسفند ۸۸ ، ۱۴:۱۲