موسسه علمی ، فرهنگی ، آموزشی یــاس بــی نشــان

این وب سایت جهت خدمت رسانی به "نوجوانان عزیز " ، "والدین محترم" ، "معلمین بزرگوار " و "مبلغین گرانقدر دانش‌آموزی" طراحی گردیده است

موسسه علمی ، فرهنگی ، آموزشی یــاس بــی نشــان

این وب سایت جهت خدمت رسانی به "نوجوانان عزیز " ، "والدین محترم" ، "معلمین بزرگوار " و "مبلغین گرانقدر دانش‌آموزی" طراحی گردیده است

موسسه علمی ، فرهنگی  ، آموزشی    یــاس بــی نشــان
مسجد حضرت احمد بن موسی شاهچراغ (ع)
.......موسسـه یـــــــاس بی نشـــــان.......
************************************
این وب سایت حاوی مطالب آموزشی و کاربردی ویژه نوجوانان ، والدین ، معلمین و مبلغین دانش آموزی است.

همچنین نوجوانان عزیز اهل شیراز و قم
می توانند جهت شرکت در برنامه های تفریحی، فرهنگی و ورزشی ، به شعبه موسسه در شهر خود ، مراجعه نمایند .

آدرس شعب و شماره تماس ، در قسمت
" آشنایی و ارتباط با موسسه " موجود است.

امید به آنکه این قلیل اقدامات مورد توجه حضرت بقیة الله الاعظم (ارواحنا له الفداء) قرار بگیرد

************************************
************************************
امام علی (ع) :

رَوِّضُوا أَنْفُسَکُمْ عَلَى الْأَخْلَاقِ الْحَسَنَةِ فَإِنَّ الْعَبْدَ الْمُؤْمِنَ یَبْلُغُ بِحُسْنِ خُلُقِهِ دَرَجَةَ الصَّائِمِ الْقَائِم‏

خودتان را بر خوش اخلاقى تمرین و ریاضت دهید، زیرا که بنده مسلمان با خوش اخلاقى خود به درجه روزه گیر شب زنده دار مى رسد.

تحف العقول ص 111

************************************
امام باقر (ع) :

إِنَّ اللّه عَزَّ وَ جَلَّ یُحِبُّ المُداعِبَ فِى الجَماعَةِ بِلا رَفَثٍ

خداوند عزوجل دوست دارد کسى را که در میان جمع شوخى کند به شرط آن که ناسزا نگوید .

کافى(ط-الاسلامیه) ج2، ص663

************************************
امام علی (ع) :

مَنْ غَضَّ طَرْفَهُ اَراحَ قَلْبَهُ

هر کس چشم خود را [از نامحرم] فرو بندد، قلبش راحت مى ‏شود.

تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 260

************************************
شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۸۹، ۰۹:۲۵ ق.ظ

راستی ،تو آیة الکرسی بلدی؟

راستی ،تو آیة الکرسی بلدی؟گلوله ها تمام شده بود. منتظر بودیم تا برای مان مهمات برسد. دست برد به جیبش و نامه ای بیرون آورد. شروع به خواندن نامه کرد رو به من کرد و گفت «پدر بزرگم نوشته است. روحانی است. نوشته که در مواقع خطر آیت الکرسی و سوره های کوچک قرآن را بخوانید.»کاغذ نامه را دوباره تا زد و داخل جیبش گذاشت.- اکبر! راستی آیت الکرسی بلدی؟- آره.- پس برای من هم بخوان. آخرین لبخندی برای همیشه به چهره اش خیره شدم. نمی دانم چرا این قدر جذاب شده بود. ضیاءالدین را می گویم «ضیاء الدین متبحری». هَمَش پانزده روز از خدمتش باقی مانده بود. خیلی اصرار کردیم که او در عملیات شرکت نکند اما فایده ای نداشت و بالاخره هم آمد. من شدم راننده تانک و او شد توپچی تانک یکی دیگر از بچه ها هم کار فشنگ گذاری را انجام می داد.- عراقی ها دارن می یان جلو.صدای فشنگ گذار بود که پشت دوربین توپ بود. ضیاء سریع از جا بلند شد رفت پشت دوربین.- از این جا که چیزی معلوم نیست.آخر بر اثر تیراندازی متقابل گل و لای روی زمین دید دوربین را گرفته بود. ضیاء چفیه را از من گرفت رفت بالا که دوربین را تمیز کند. ساعت 8 صبح مهمات هم تازه رسیده بود شب گذشته را تا صبح داخل تانک بودیم. صدای سوت خمپاره را شنیدم. ضیاء در حال نشستن نگاهی به من انداخت و افتاد پشت صندلی راننده دهانش باز و بسته می شد انگار می خواست چیزی بگوید. خیلی هول شده بودم، سریع از جا پریدم و خواستم بلندش کنم که دیدم بر اثر اصابت ترکش به کمرش خون فوراه می زند. بوی خون در داخل تانک پیچید. فشنگ گذار دوید. دنبال آمبولانس گریه می کردم و مدام او را صدا می زدم. در تانک باز بود. ضیاء نگاهی به بالا انداخت مثل این که کسی را آن بالا می دید. لبخند می زد. بالا را نگاه کردم دیدم کسی نیست دوباره به ضیاء نگاه کردم لبخند روی لب هایش بود اما چشم هایش را بسته بود برای همیشه!  ضیاء نگاهی به بالا انداخت مثل این که کسی را آن بالا می دید. لبخند می زد. بالا را نگاه کردم دیدم کسی نیست دوباره به ضیاء نگاه کردم لبخند روی لب هایش بود اما چشم هایش را بسته بود برای همیشه! دریغ از یک فریادشب بود و تاریکی همه جا را زیر پر و بال خود گرفته بود. سکوت بود و دیگر هیچ. سایه هایی در تاریکی شب یکی بعد از دیگری سیاهی شب را می شکافتند و جلو می رفتند. - صبر کنید به مانع برخوردیم. دشمن این جا تله های انفجاری کار گذاشته، باید خیلی مواظب باشید با کوچک ترین حرکت نابجا و تماس با این سیم ها ،عملیات شناسایی ما لو می رود متوجه شدید؟همه آهسته گفتند «بله.»حالا دیگر حرکت این سایه ها کند شده بود آرام و بی صدا. نفس ها در سینه حبس شده بود. این جا مرز بین زندگی و مرگ به باریکی همین سیم هاست.چیزی شعله ور شد و به تاریکی شب چنگ انداخت. سیم رابط تله بود که پای یکی از بچه ها با آن برخورد کرده بود همه در جای خود میخ کوب شدند. دل توی دل شان نبود. همه وحشت کرده بودند. همین حالاست که عملیات شناسایی لو برود می دانی آخر نور این شعله ها دست کمی از منور ندارد منور که می دانی چیست. همان ستاره شومی که وقتی آن را می بینی باید دراز بکشی. نباید نگاه کنی چون صورتت برق می زند. چشمانت سیاهی می رود باید صبر کنی تا این ستاره شوم خود افول کند. هیچ معطل نکرد بلافاصله دستش را برد سیم شعله ور را گرفت و با دستش به زیر خاک برد حتی یک آخ هم نگفت.- نترسید انشاءالله که دشمن متوجه این شعله نشد.صدای آن بسیجی قهرمان بود که با صدای جزغله شدن دستش از زیر خاک درآمیخته بود ولی او اصلاً ناله نکرد وقتی دستش را از زیر خاک بیرون آورد همه بچه ها دل شان ریش بعضی روی شان را برگرداندند و بعضی با دست جلوی چشم های شان را گرفتند چون حتی توان نگاه کردن به آن را هم نداشتند از آن دست فقط اسکلت استخوان باقی مانده بود که آن هم سیاه و سوخته بود اما قلب بسیجی آرام گرفته بود چون عملیات دیگر لو نرفته بود.منبع :ماهنامه دانش پژوه
۸۹/۰۳/۲۹
تلفن:37301020-071 / کانال تلگرام: yasebineshan1@

شهدا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی