چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۵:۱۸ ق.ظ
ویلای جناب سرهنگ
ویلای جناب سرهنگسید
کاظم حسینی :
یک بار خاطره ای
برام تعریف کرد از دوران سربازی اش . خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن،
روحیه الهی خودش بود. می گفت: اول سربازی که اعزام شدیم ،
رفتیم «صفر - چهار» بیرجند 1. بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی ، صحبت
تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز ، تمام سربازها را به خط کردند، تو
میدان صبحگاه. هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش
آمد ما بین بچه ها. قدمها را آهسته برمی داشت و با طمأنینه. به قیافه ها
با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستونها یکدفعه ایستاد. به
صورت سربازی خیره شد. سرتا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت:
بیرون.همین طور دو - سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من
قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و
مظلومی داشتم.فرمانده پادگان هنوز لا بلای بچه ها
می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. توی
چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه های سر تا پایی کرد و گفت: توأم برو
بیرون.یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش به حالت!تا از
صف برم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم: - دیگه
افتادی تو ناز و نعمت!
۰ نظر
۱۵ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۵:۱۸