شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۱:۵۴ ق.ظ
حرفی برای نزدن !
حرفی برای نزدن !
تقدیم به همسران و فرزندان جانبازان و ایثارگران
« هر طور شده ، باید دلیلی برای عزیز پیدا کنم. حداقل چند کلمهای که بتواند راضی اش کند. بابا ، خدا بیامرز اگر بود، دچار این مشکلات نمی شدم؛ درکم می کرد؛ می فهمید یعنی چی. اصلاً... نور به قبرش ببارد، عشق را می فهمید. نه این که عزیز عشق را نفهمید، همان که بابا طرف حسابش بوده، حالا می ترسد.
تا بابا بود، برای هم می مُردند. نمی دانم چه طور بعد از بیست و چند سال، هم دیگر را این قدر دوست داشتند؟!
او صدایش می زد «عزیز» عزیز هم همیشه می گفت: «آقا»
بابا که جبهه بود، عزیز ما را از آب وگِل درآورد. حقوق درست و حسابی که نداشت بابا؛ همین بود که خودش دو شیفت کار میکرد؛ صبح ها توی مدرسه، عصرها هم معلّم سرخانه ی چندتا از بچّه پول دارهای محل مان بود.
یادم هست یک شب، از خانه ی یکی از همین شاگردهای به اصطلاح خصوصی اش می آمد که سر خیابان بالایی، تصادف کرده بود. زخم های سر و صورتش تا چند ماه بود.
۰ نظر
۰۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۱:۵۴