شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۱:۵۴ ق.ظ
حرفی برای نزدن !
حرفی برای نزدن !
تقدیم به همسران و فرزندان جانبازان و ایثارگران
« هر طور شده ، باید دلیلی برای عزیز پیدا کنم. حداقل چند کلمهای که بتواند راضی اش کند. بابا ، خدا بیامرز اگر بود، دچار این مشکلات نمی شدم؛ درکم می کرد؛ می فهمید یعنی چی. اصلاً... نور به قبرش ببارد، عشق را می فهمید. نه این که عزیز عشق را نفهمید، همان که بابا طرف حسابش بوده، حالا می ترسد.
تا بابا بود، برای هم می مُردند. نمی دانم چه طور بعد از بیست و چند سال، هم دیگر را این قدر دوست داشتند؟!
او صدایش می زد «عزیز» عزیز هم همیشه می گفت: «آقا»
بابا که جبهه بود، عزیز ما را از آب وگِل درآورد. حقوق درست و حسابی که نداشت بابا؛ همین بود که خودش دو شیفت کار میکرد؛ صبح ها توی مدرسه، عصرها هم معلّم سرخانه ی چندتا از بچّه پول دارهای محل مان بود.
یادم هست یک شب، از خانه ی یکی از همین شاگردهای به اصطلاح خصوصی اش می آمد که سر خیابان بالایی، تصادف کرده بود. زخم های سر و صورتش تا چند ماه بود.
از آن طرف، بابا کم میآمد خانه. هر وقت می آمد، یکی دو روز می ماند، بعد میرفت. همان یکی دو روز را هم فقط آخر شبها می دیدیمش. قرارهایش را تلفنی میگذاشت و با رفقایش می رفتند جایی که ما ازش سر در نمی آوردیم. بعدها، فهمیدم کجا بوده؛ بعدها که بابا را آوردند خانه؛ بعدها که بدنش پر بود از زخم و دست ها و صورتش کبود شده بود.
بعدها، هر روز یک گروه از دوست هایش میآمدند خانه مان. می شناختم شان. همان هایی بودند که بابا تلفنی باهاشان صحبت میکرد. ابراهیم، حسین و علی اکبر. همان هایی بودند که قبل از زخمی شدن بابا، قبل از خانهن شین شدنش، قبل از این که شیمیایی شود، هر وقت میآمدند مرخصی، می رفتند به خانهی بقیه ی پاسدارهایی که مجروح شده بودند. برنامهی بازدید ویژه هم داشتند. همهشان، هر چهار نفر با پیکان قراضه ی ابراهیم می رفتند خانه ی بسیجی های زخمی. قرار گذاشته بودند با هم که این کار را بکنند، تا آنها احساس کم بود نکنند.
داشتم میگفتم، باید عزیز را راضی کنم. قبلاً موضوع را سربسته گفتهام، اما گفت: نه. مخالفتش با ازدواج نیست، مخالفتش برای این است که به قول خودش می ترسد.
همیشه می گوید: می ترسم... می ترسم هوا و هوس چشمت رو کور کنه.
میخواهد کسی که من انتخاب می کنم، مثل خودش نباشد. می ترسد آن رابطهای که بین خودش و بابا برقرار بوده، بین من و همسر آیندهام نباشد.
حق هم دارد. بعد از آمدن بابا، چند ماه رفت پیکارهای دوا و درمانش؛ از این بیمارستان، به آن بیمارستان.
بابا را که بردند خارج برای درمان، مرد و زنده شد. نه یک بار، هر لحظهاش مُرد و زنده شد؛ به قدرِ هر نَفس که از سینهاش بالا و پایین می رفت.
این میان دوست های بابا، ابراهیم و حسین و علی اکبر را می گویم، میآمدند و به مان سر میزدند. اما جنگ که تمام شد، ماند ابراهیم. علی اکبر را عراقی ها توی شلمچه اسیر کردند؛ تک شلمچه. حسین هم شهید شد.
او کمک مان میکرد، والّا زندگی مان، خرج دوا و درمان بابا، می ماند روی زمین. از مدرسه به عزیز گفته بودند اگر مرتب نیاید سر کلاس، اخراجش میکنند. این کار را هم کردند. آخر نمیتوانست بابا را رها کند به حال خودش.
برایشان توضیح داده بود مشکل دارد، اما به خرج شان نرفته بود.
گفته بودند: نمیشود. الآن جنگ تمام شده و مملکت دارد آباد میشود، دارند همه جا را میسازند،.. ..دور، دورِ سازندگی است. همه باید تلاش کنیم مملکت آباد شود.
بعد هم دلش را سوزانده بودند، شما که وضع تان خوب است؛ ماشاءالله هزار ماشاءالله حاج آقا، خارج هم تشریف می برند. لابد بورسیهی تحصیلی است یا سفر شغلی...
شب که آمده بود توی خانه، میگفت و اشک میریخت.
چه کار که نکرد عزیز برای بابا! خواب و خوراک نداشت. دوا و درمان و بیمارستان. چند روزی که حالش بهتر می شد، خندهی عزیز را میدیدیم. مابقی، میفهمیدیم خندهاش دروغ است. نه به ما، به خودش. نمیخواست باور کند بابا سرطان گرفته.
آخر هم همان بابا را از پا انداخت. ما که آن روزها سن و سالی نداشتیم. عزیز خودش را به آب و آتش می زد تا از درس و مدرسه مان عقب نیفتیم. عصر ها کلاس های خصوصیاش را داشت و صبح ها هم به بابا رسیدگی می کرد.
هزینههای شیمی درمانی بابا آن قدر بود که عزیز هر چه داشت، فروخت. اول طلاهایش را فروخت. تمام که شد، خانه را فروخت و یک خانه با مقداری از پول فروشش رهن کردیم. ما بقیاش خرج شد.
نمیدانم چه بود، اما غصّهی بابا عزیز را پیر کرد. غصّه ی درد و رنجش به جای خود، غصّه ی تنهایی اش بیشتر عزیز را عذاب میداد.
ابراهیم، دوست قدیمی بابا، آن اوایل خیلی کمک مان میکرد. اما کم کم حضورش کم رنگ شد، تا دست آخر قطع شد. زده بود توی کار تجارت. عزیز چند بار دیده بودش، اما به روی خودش نیاورده بود که مشکل مالی داریم و برای عمل بابا، زیر قرض رفتهایم. یک بار که بهش گفته بود، جواب سر بالا داده بود، گفته بود، خوب می شن إنشاءالله. حاج آقا آدم با خدایی هستند؛ ما هم براشون دعا میکنیم.
ابراهیمِ آن روزها، حالا برای خودش کسی شده؛ حاج ابراهیم، با کلی خدم و حشم و سرمایه؛ با پیشانی پینه بستهاش، با...
از آن روزها، فقط عزیز را یادم هست و بابا را.
خندههای زورکیِ عزیز و اشک های بابا را. عزیز برای بابا میمُرد. شب ها تا صبح بیدار می ماند.
بابا که خوابش میبرد، میرفت سرِ سجادهاش.آن موقع بود که اشک خودش سرازیر میشد. چه قدر دوست داشت عزیز، بابا را!
دست هایش را بالا میبرد و میگفت: خدایا! حبیبم را به من برگردان.
خدایا! حبیب من، حبیب تو هم هست، اگر نیست، چرا دعایش را مستجاب کردی. حبیب خودش خواسته بود خیلی سخت شهید بشود، حالا هم دارد همان اتفاق میافتد.
خدایا! من طاقت دیدن سختی کشیدن حبیب را ندارم. خدایا!...
بعد خدا را قسم می داد به لحظه های عاشقانه اش که با بابا داشت. به لحظه ی عقدشان که توی یک مسجد بود. به ماه عسلشان، که همه اش یک روز بود، توی مسجد گوهرشاد و بعدش بابا از همان جا به کردستان رفته. به تولد من و به هزار چیز دیگر،که آخر همه ی این ها، ختم می شد به عشق شان به هم دیگر.
بابا که رفت، عزیز دیگر پیرتر از قبل شده بود. از وقتی فهمید رفتنی است، سفید شدن موهای سرش شروع شد و تا وقتی بابا رفت، دیگر رمقی در وجودش نمانده بود.
حالا چه طوری میتوانم عزیز را راضی کنم که...
چه طوری به عزیز بفهمانم زندگیام را با عشق آغاز میکنم؟
چه طوری خیالش را راحت کنم...؟»
آسیه حرفی برای زدن نداشت. میخواست بگوید پدرش - علی اکبر- سال هاست برگشته، اما...
میخواست بگوید عراقی ها پدرش را که موج انفجار از پا در آورده بود، اسیر کردهاند و سال ها، هر قدر کتک خورده توی اسارت، فقط بدتر شده؛ آن قدر که نصف بدنش آن جا فلج شده و چند سال بعد...
میخواست بگوید همه ی حرف های حامد را می فهمد و درک میکند. میخواست بگوید مادر خودش، مثل عزیزِ او، سال هاست با چنین درد و رنج هایی ساخته و به پای پدرش سوخته، تا این که...
اشک هایش را پاک کرد و گفت:« کاش بابای من هم زنده بود...»
منبع :
ماهنامه دفاع مقدس