موسسه علمی ، فرهنگی ، آموزشی یــاس بــی نشــان

این وب سایت جهت خدمت رسانی به "نوجوانان عزیز " ، "والدین محترم" ، "معلمین بزرگوار " و "مبلغین گرانقدر دانش‌آموزی" طراحی گردیده است

موسسه علمی ، فرهنگی ، آموزشی یــاس بــی نشــان

این وب سایت جهت خدمت رسانی به "نوجوانان عزیز " ، "والدین محترم" ، "معلمین بزرگوار " و "مبلغین گرانقدر دانش‌آموزی" طراحی گردیده است

موسسه علمی ، فرهنگی  ، آموزشی    یــاس بــی نشــان
مسجد حضرت احمد بن موسی شاهچراغ (ع)
.......موسسـه یـــــــاس بی نشـــــان.......
************************************
این وب سایت حاوی مطالب آموزشی و کاربردی ویژه نوجوانان ، والدین ، معلمین و مبلغین دانش آموزی است.

همچنین نوجوانان عزیز اهل شیراز و قم
می توانند جهت شرکت در برنامه های تفریحی، فرهنگی و ورزشی ، به شعبه موسسه در شهر خود ، مراجعه نمایند .

آدرس شعب و شماره تماس ، در قسمت
" آشنایی و ارتباط با موسسه " موجود است.

امید به آنکه این قلیل اقدامات مورد توجه حضرت بقیة الله الاعظم (ارواحنا له الفداء) قرار بگیرد

************************************
************************************
امام علی (ع) :

رَوِّضُوا أَنْفُسَکُمْ عَلَى الْأَخْلَاقِ الْحَسَنَةِ فَإِنَّ الْعَبْدَ الْمُؤْمِنَ یَبْلُغُ بِحُسْنِ خُلُقِهِ دَرَجَةَ الصَّائِمِ الْقَائِم‏

خودتان را بر خوش اخلاقى تمرین و ریاضت دهید، زیرا که بنده مسلمان با خوش اخلاقى خود به درجه روزه گیر شب زنده دار مى رسد.

تحف العقول ص 111

************************************
امام باقر (ع) :

إِنَّ اللّه عَزَّ وَ جَلَّ یُحِبُّ المُداعِبَ فِى الجَماعَةِ بِلا رَفَثٍ

خداوند عزوجل دوست دارد کسى را که در میان جمع شوخى کند به شرط آن که ناسزا نگوید .

کافى(ط-الاسلامیه) ج2، ص663

************************************
امام علی (ع) :

مَنْ غَضَّ طَرْفَهُ اَراحَ قَلْبَهُ

هر کس چشم خود را [از نامحرم] فرو بندد، قلبش راحت مى ‏شود.

تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 260

************************************
شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۸۸، ۰۵:۱۰ ق.ظ

رشوه داد ، رزمنده شد !

رشوه داد ، رزمنده شد ! با تعجب نیم‏خیز شد. سرش را از دریچه‏ای که وسط در طوسی‏رنگ بود، بیرون آورد و نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: یعنی تو شانزده سالته؟ از ترس خیس عرق شده بودم. سعی کردم اعتماد به نفس داشته باشم و بند را آب ندهم. پس سینه جلو دادم و به نرمی روی پنجه پا بلند شدم و باد به گلو انداختم و گفتم: بله برادر! مگر شناسنامه‏ام نشان نمی‏ده؟ طرف برگشت سرجاش، چند لحظه برو بر نگاهم کرد. عرق از هفت چاکم شره می‏رفت. کم‏کم عضلات صورتش منقبض شد و زد زیر خنده. - پسر جان ما هزار بدبختی داریم. برو رد کارت. برداشته با مداد و ماژیک واسه خودش سبیل گذاشته که یعنی سنّم زیاده. برو تا ضایعت نکردم. برو! پکر و بور، هر چی لعن و نفرین بلد بودم نثار ماژیک بی‏خاصیت و رضا سه کلّه کردم که این راه را جلوی پایم گذاشت. این رضا سه کلّه با اینکه دو بند انگشت کوتاه‏تر از من بود اما نمی‏دانم مهره مار داشت یا به کتاب سحر و جادوی حضرت سلیمان دست پیدا کرده بودکه همان بار اول قاپ مسئول اعزام را دزدیده بود و حالا بار دوم بود که روانه جبهه می‏شد. دستی به پشت لبم کشیدم و سیاهی ماژیک را گرفتم، آنقدر غصه‏دار بودم و اعصابم خط خطی بود که منتظر بودم یکی بهم بگوید حالت چطوره؟ تا حقّش را کف دستش بگذارم. اما بدبختی اینجا بود که هیچ‏کس به حرفم نمی‏خندید. بار اول نبود که برای اعزام دست و پا می‏زدم. برای اینکه قدم بلند نشان بدهد، آنقدر بارفیکس رفتم که دست‏هایم دراز شد و کم مانده بود آستانه در خانه‏مان کنده شود. زیر کفش‏هایم تخته و پاشنه اضافه چسباندم. برای اینکه هیکلم درشت نشان بدهد چند پیراهن و ژاکت روی هم می‏پوشیدم اما دریغ و صد افسوس. هر بار مضحکه این و آن می‏شدم. جوری دست تو شناسنامه‏ام بردم و سنم را زیاد کردم که زبردست‏ترین مامورین جاسوسی هم نمی‏توانستند چنین شاهکاری بکنند. اما هیکل رعنا و زهوار در رفته‏ام همه چیز را لو می‏داد. قربانش بروم آقاجان هم که تا اسم جبهه می‏آمد کمربندش را می‏کشید و دنبالم می‏کرد. قید رضایت‏نامه گرفتن از او را هم زدم. پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتی و قربان صدفه رفتن و سراغ فک و فامیل را گرفتن. شستم خبردار شد که پیرمرد خان‏دایی مسئول اعزام است. چند روز بعد دوباره فیلم یاد هندوستان کرد و کشیده شدم طرف اعزام نیرو. نرسیده به آنجا یک هو چشمم افتاد به یک پیرمرد که سرو وضعش به کارگرهای ساختمان می‏رفت. یک هو فکری به ذهنم تلنگر زد و رفتم جلو. سلام کردم.  پیرمرد نگاهم کرد و جواب داد. حتماً فکر می‏کرد از آن بچه‏هایی هستم که ننه باباش توصیه می‏کردند با ادب باش و به بزرگ‏تر سلام کن. اما وقتی دید هنوز تو کوکش هستم و به چشم خریدار نگاهش می‏کنم گفت: "چیه بچه، کاری داری؟" من و من کنان گفتم: "اینجا، اینجا چه می‏کنید؟" براق شد که: "فضول بردند جهنم گفت هیزمش تره، تو را سننه!" - قصد فضولی ندارم. منظورم این است که...  و خلاصه شروع کردم به زبان ریختن و مخ تیلیت کردن تا اینکه با خوشحالی فهمیدم که حدسم درست بوده و کارگر است و سن و سالی گذرانده و دیگر کمتر استاد‏کاری، او را سر کار می‏برد و حالا بیکار است و تو جیبش، شپش پشتک‏وارو می‏زند. آخر سر گفتم: "چقدر می‏گیری برای یک امر خیر کمک کنی؟" چشمانش گرد شد. بنده خدا منظورم را اشتباه متوجه شد و فکر کرد لات و بی‏سروپا هستم و می‏خواهم نامه عاشقانه به او بدهم تا دست کسی برساند. با هزار مصیبت آرامش کردم و به او گفتم که بیاید جای پدرم در پایگاه اعزام نیرو، رضایت‏نامه‏ام را امضا کند. اول کمی فکر کرد و بعد سر بالا انداخت که نه! افتادم به خواهش و تمنا و چهل، پنجاه تومنی که تو جیبم بود را به زور کردم تو جیبش. بعد سر قیمت چانه زدیم و من جیب‏های خالی‏ام را نشان دادم تا راضی شد، همراه من آمد. کاری ندارم که بنده خدا چند بار بین راه و تو پایگاه ترسید و می‏خواست عقب‏گرد کند و من با هزار مکافات دوباره دلش را نرم کردم. رسیدیم به اتاق دریچه‏دار. پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتی و قربان صدفه رفتن و سراغ فک و فامیل را گرفتن. شستم خبردار شد که پیرمرد خان‏دایی مسئول اعزام است. آسمان به سرم سقوط آزاد کرد. داشتم دست از پا درازتر برمی‏گشتم که پیرمرد متوجه شد و رو به جوان گفت: «حسین جان قربان قد و بالات کار این پسرک را جور کن. ثواب دارد. نفرستیتش جبهه وا. بگذار پیش خودت سرش گرم بشه یا  فوقش بفرست آشپزخانه کمک حال آشپزها بشه. بچه خوبیه. بخشنده و با ادب است.» حسابی هم هندوانه زیر بغلم گذاشت و هم حالم را گرفت. فهمیدم از این حرف‏ها واسه سر کچل من نمدی کلاه نمی‏شود. دوباره قصد رفتن داشتم که حسین‏جان! صدایم کرد و خنده خنده فرمی طرفم دراز کرد و گفت: «بیا شازده پسر. به خاطر گل روی خان‏دایی‏ام.» از خوشحالی می‏خواستم سر به سقف بکوبم. بله، من با دادن چهل، پنجاه تومان رشوه رزمنده شدم. منبع : کتاب رفاقت به سبک تانک
۸۸/۱۱/۱۷
تلفن:37301020-071 / کانال تلگرام: yasebineshan1@

نظرات (۱)

ممنوووون از حضور مهربونت...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی