موسسه علمی ، فرهنگی ، آموزشی یــاس بــی نشــان

این وب سایت جهت خدمت رسانی به "نوجوانان عزیز " ، "والدین محترم" ، "معلمین بزرگوار " و "مبلغین گرانقدر دانش‌آموزی" طراحی گردیده است

موسسه علمی ، فرهنگی ، آموزشی یــاس بــی نشــان

این وب سایت جهت خدمت رسانی به "نوجوانان عزیز " ، "والدین محترم" ، "معلمین بزرگوار " و "مبلغین گرانقدر دانش‌آموزی" طراحی گردیده است

موسسه علمی ، فرهنگی  ، آموزشی    یــاس بــی نشــان
مسجد حضرت احمد بن موسی شاهچراغ (ع)
.......موسسـه یـــــــاس بی نشـــــان.......
************************************
این وب سایت حاوی مطالب آموزشی و کاربردی ویژه نوجوانان ، والدین ، معلمین و مبلغین دانش آموزی است.

همچنین نوجوانان عزیز اهل شیراز و قم
می توانند جهت شرکت در برنامه های تفریحی، فرهنگی و ورزشی ، به شعبه موسسه در شهر خود ، مراجعه نمایند .

آدرس شعب و شماره تماس ، در قسمت
" آشنایی و ارتباط با موسسه " موجود است.

امید به آنکه این قلیل اقدامات مورد توجه حضرت بقیة الله الاعظم (ارواحنا له الفداء) قرار بگیرد

************************************
************************************
امام علی (ع) :

رَوِّضُوا أَنْفُسَکُمْ عَلَى الْأَخْلَاقِ الْحَسَنَةِ فَإِنَّ الْعَبْدَ الْمُؤْمِنَ یَبْلُغُ بِحُسْنِ خُلُقِهِ دَرَجَةَ الصَّائِمِ الْقَائِم‏

خودتان را بر خوش اخلاقى تمرین و ریاضت دهید، زیرا که بنده مسلمان با خوش اخلاقى خود به درجه روزه گیر شب زنده دار مى رسد.

تحف العقول ص 111

************************************
امام باقر (ع) :

إِنَّ اللّه عَزَّ وَ جَلَّ یُحِبُّ المُداعِبَ فِى الجَماعَةِ بِلا رَفَثٍ

خداوند عزوجل دوست دارد کسى را که در میان جمع شوخى کند به شرط آن که ناسزا نگوید .

کافى(ط-الاسلامیه) ج2، ص663

************************************
امام علی (ع) :

مَنْ غَضَّ طَرْفَهُ اَراحَ قَلْبَهُ

هر کس چشم خود را [از نامحرم] فرو بندد، قلبش راحت مى ‏شود.

تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 260

************************************

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۶:۳۶ ق.ظ

اضطراب در یادگاران جنگ

اضطراب در یادگاران جنگ جنگ با همه نعمت های خدایی اش، جنگ هشت ساله ی ما، که یک دفاع جانانه علیه خود پرستی های ظالمانی چون آمریکا و اسرائیل و گروهک های سر سپرده اش در داخل و خارج بود. خارج از تآمین های ادبی اش که کمتر به آن پرداخته شده « اضطراب ناشی از جنگ است » چیزی که من و بیشتر همرزمان زخمی ام با آن درگیر هستیم؟ بی خوابی، ترس مجهول و ناشناخته، هنگام خواب، افسردگی، بغض، اندوه، غم و دلتنگی و فراق، پرخاشگری، دلشوره و دلواپسی، در اول صبح که از خواب بلند می شوی، انگار وسط معرکه جنگ قرار داری و پشت خاکریزی و صدای شنی های تانک، و فریاد بچه ها، عراقی ها... عراقی ها، شیمیائی،! شیمیائی زدن..! همهمه ای در جان و روانت! باز صدای غرش تانک و فریاد پاتک و ضجه و ناله و صدای الله اکبر و یا زهرا(س) و جیغ رزمنده ای از شانه خاکریز و تانک ... تانک تانک، غرش کاتیوشا، خمپاره و کالیبر و تک تیر انداز های عراقی، وسط غبار ناشی از شنی های تانک، باز فریاد پاتک و فرار...تک و پاتک...
۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۶:۳۶
تلفن:37301020-071 / کانال تلگرام: yasebineshan1@
چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۵:۱۸ ق.ظ

ویلای جناب سرهنگ

ویلای جناب سرهنگسید کاظم حسینی : یک بار خاطره ای برام تعریف کرد از دوران سربازی اش . خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، روحیه الهی خودش بود. می گفت: اول سربازی که اعزام شدیم ، رفتیم «صفر - چهار» بیرجند 1. بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی ، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز ، تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه. هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدم‏ها را آهسته برمی داشت و با طمأنینه. به قیافه‏ ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستون‏ها یکدفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سرتا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: بیرون.همین طور دو - سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.فرمانده پادگان هنوز لا بلای بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. توی چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه‏ های سر تا پایی کرد و گفت: توأم برو بیرون.یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش به حالت!تا از صف برم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم: - دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۵:۱۸
تلفن:37301020-071 / کانال تلگرام: yasebineshan1@
سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۵:۱۰ ب.ظ

بهترین دلیل برای مدرسه نرفتن

بهترین دلیل برای مدرسه نرفتنراوی : مادر شهید :روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقت ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خوب بود. یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. من و باباش با چشم‏های گرد شده به هم نگاه کردیم . همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت.  باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی ،  برای چی نمی خوای بری ؟» آمد چیزی بگوید ، بغض گلوش را گرفت. همان طور، بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم ، خاکشوری می کنم ، هر کاری بگی می کنم ، ولی دیگه مدرسه نمی ‏رم. این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه . حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد ، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم ، چیزی نگفت. روز بعد دیدیم جدی - جدی نمی خواهد مدرسه برود . باباش به این سادگی ها راضی نمی شد ، پا تو یک کفش کرده بود که : یا باید بری مدرسه ، یا بگی چرا نمی خوای بری.
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۷:۱۰
تلفن:37301020-071 / کانال تلگرام: yasebineshan1@
شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۳:۵۲ ق.ظ

شهید گمنام

شهید گمنام نه جامه ای،نه پلاکی، نه عطر خاطره اینه ره به سوی تو دارد نگاه پنجره اینه واژه ای، نه کلامی، نه بانگ آوازینه بغض می شکند در تو تار حنجره ایسکوت، غرق سکوتی شهید گمنامم!ندارد آن دل پرخون سر مناظره ایتوکیستی گل پرپر که در عبور از خاک؟میان حلقه ی فوج ملک محاصره اینمی شناسمت اما چه می درخشی توکه آفتابی و من اشتیاق شاپره ایتو آن قدر به خدای امید نزدیکیکه دست سبز گشایش برای هر گره ایدریغ و درد که آغوش شهر کوچک بودبرای چون تو بزرگی، شهاب گستره ای                                                                                           پروانه نجاتی
۷ نظر ۰۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۳:۵۲
تلفن:37301020-071 / کانال تلگرام: yasebineshan1@